دنیزدنیز، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

دنیز دریای عشق ما

دختر زیبای من بزودی ده ساله میشه

وقتی بابا به بچه غذا میده

 مامانی دو دقیقه رفت  ظرف بشوره به باباگفت به من ماست بده  بابا هم نمیدونست به دهنم ماست بده به مماقم ماست بده ؟ راستی من به کتاب  و دفتر هم خیلی علاقه دارم تا مامانی و بابایی کتاب دست میگیرن سریع میرم و هی کتاب رو  و دفتر رو ورق میزنم و پاره میکنم و میخورمشون خیلی هم خوشمزه اس یه بار خوردم  ولی مامانی ازم گرفت نیدونم چیکارش کرد فکر کنم خودش خورد تو این دفتر بابا عکس منو کشیده ...
28 اسفند 1391

دنیز و کارتهای صد افرین

مامانی این کارتهای اموزشی رو برام سفارش داده بود که امروز از اداره پست برامون اوردنش منم میخام اینا رو بخونم و یاد بگیرم تا با سواد بشم ،تازشم دانشمند هم بشم     ...
28 اسفند 1391

اولین بار که سینه خیز رفتم و نشستم

اولین بار که سینه خیز تونستم حرکت کنم به جلو 28 بهمن بود  که مامانی سریع ازم فیلم و عکس گرفت که به بابا نشون بده و کلی هم قربون صدقم میرفت   این حرکت رو هم چند روز بعدش کشف کردم و همش در حال انجام این حرکت هستم :)   11 بهمن هم برای اولین بار بدون کمک تونستم بشینم و اصلا چپه نشدم   اینجا هم دارم  بیسکوئیتهای مامان رو میخورم یواشکی چقده خوشمزه اس به به       ...
28 اسفند 1391

دنیز در سپندارمزگان

سلام خیلی وقته وب رو اپ نکردم نه اینکه تنبل باشم و وقت نکنم اخه کامپیوترمون خراب شده بود و باید قطعه ای رو عوض میکردیم ما هم سرمون به بنایی خونه و خونه تکونی گرم بود وقت نمیکردیم تا اینکه دیروز بابایی دیروز قطعه رو تهیه کرد و کام درست شد و منم زودی اومدم که عکسهایی که این مدت گرفتم بزارم حالا بریم سراغ عکسهای سپندارمزگان البته مامانی خیلی برنامه چیده بود ولی بنایی خیلی خونمون رو بهم ریخت و مامانی همش صبح تا شب کار داشت همه خونه خاک شده بود واسه همین از بقیه برنامه ها صرف نظر کرد و فقط یه کیک پخت  با ژله های قلبی که دور کیک گذاشت و یه شام خوشمزه درست کرد دائی جونام و مامانی  بابایی هم برای من کادو خریده بودن  اخه من عشقشونم ...
23 اسفند 1391
1